عجایبی که شاید فقط در مالزی وجود داشته باشن!

شاید فقط در مالزی که!:


استاد سر کلاس درس بهتون بگه پنجره کلاس رو باز کنین تا هوای کلاس گرم بشه!

با اینکه هوا همیشه در مالزی گرم هست ولی مردم برای رفتن به سینما و کلاس و... اورکت و کاپشن میپوشند!(ایرکاندیشنها هوا رو وحشتناک سرد می کنن چه در سینما چه در کلاس و معمولا غیر قابل کنترل هستن!!)

گربه ها هر نوع گوشتی را نمی خورند و میانه خوبی با پوست مرغ ندارند!

هندویان هزار خدا پرست به راحتی با مسلمان شیش آتیشه زندگی می کنند!

این جماعت از سگ بدشون میاد و مرده گربه هستند!

اگر موبایلتون رو دزد زد به راحتی به گوشیتون زنگ بزنید و با دزد سر برگردوندن گوشیتون چک و چونه بزنین و تخفیف بگیرین!

اگر ده قلم جنس خرید کردین و صورت حساب براتون آماده شد و تصمیم داشتین یه جنس رو پس بدین ،قیمت همه جنس ها رو از اول بدون جنس مورد نظر جمع می کنن!

میمونها توپ تنیس رو میدزدن!

مارمولکها چهچه بلبل لواسون و قورباغه ها صدای عر عر خر از خودشون در میارن!

رفتن به دکتر در خیلی از موارد ،مدت بیماری رو تمدید می کنه!

آسمون اگر آفتابی باشه هیچ تضمینی نیست یک دقیقه بعد بارون سگ و گربه ای از آسمون نیاد!

دانشگاهتون یه باغ وحش طبیعی باشه!

اگه یه ماه دور از خونت باشی موقع برگشت ممکنه خونت رو گم کنی چون اصلا بعید نیست دو تا پل ماشین کنار خونت سبز شده باشه!

اگر تو یه رستوران به آشپز بگی ساندویچ سوسیست رو با یه تخم مرغ بهت بده،هنگ می کنه!(ابتکارشون در حد تیم ملیه فوتبال بورکینا فاسوه!)

عنکبوتهای کوچک که ظاهری شبیه به  عقرب دارند مثل سایتون در کنار شما زیست میکنن!

دخترهای جوان این کشور به پسرها با لبخند نگاه می کنند بی هیچ منظوری!

برخی روسپیان محجبه هستند حتی در هنگام کار!(فقط بر اساس شنیده ها!)

اگر چیزی به ذهنم رسید اضافه می کنم!





طنین سه گدار در شبی از شبهای کی.ال


.

.

.

http://i26.tinypic.com/69nptk.jpg.

.

.

برای شنیدن صدای ساز بیژن مرتضوی از نزدیک لحظه شماری می کردم که چند روز قبل خوشبختانه رقم خورد.ولی من در حد زیادی اطمینان دارم که اصلا شبی پر لذت برای بیژن نبود.این رو در حین ورود به سالن کنسرت میشد حدس زد.اول اینکه کنسرت گذار ها سالن رو عوض کرده بودن و سالنی افتضاح رو برای این کنسرت اختصاص داده بودن بر خلاف جایی که برای اجرای کنسرت رو بلیت ها نوشته شده بود.سالنی یکدست و هموار بدون شیب با صندلیهای رستورانی چیده شده در کنار هم نشون میداد که ارزش بیژن مرتضوی از طرف کنسرت گذار در حد خوانندگانی کاباره ای پایین انگاشته شده.ولی خوب اعجازی کرد این مرد بزرگ ویولن که این قضیه رو فراموش کرده بودیم ولی خوب جماعت ایرونیه... انقدر تیکه پروندن به بیژن که چند جا مجبور به واکنش شد.تیکه هایی که اکثر ماها در دبیرستان و راهنمایی بر سر معلمای بخت برگشته مینداختیم این سری از طرف آدم بزرگا! به بیژن انداخته میشد و شاید پوچیه نسل مارو هم نشون میداد که هیچی  و هیچکی براشون اهمیتی نداره حتی نوازنده ای که در کدک تیاتر  و سالونهای معروف دنیا کنسرتهای بسیار موفقی داشته در حد بزرگان موسیقی جهان.بگذریم! آخرش هم قهر کرد و رفت و برنامش رو زود تموم کرد ولی خوب آهنگهای زیبا و رقصهای ایرانی و لهستانیمون وسط کنسرت لذتی داشت که با همه این نواقص شبی خاطره انگیز رو برامون ساخت. نگذریم از دختری که حتی با آهنگ غمگین وآروم بیژن قر از کمرش نیفتاد! و یا دختر دیگه ای که لقب ویبره گرفت چرا که در هنگام رقصش ضرباتی ناک اوت کننده به دوستام وارد کرد و چون از جامعه سنگین وزن ها بود ضربه هاش تقریبا کاری بودن! گفتم چند تا حاشیه خاله زنک(یا به قول فمینیست ها عمو مردک هم بذارم!) این رو هم بگم که آهنگ سه گدار(فقط موزیک) پشت سر هم توسط بیژن خان اجرا شد و جدا که مستی رو به ما هدیه داد...


از ایـــــــنجا تا به بیرجند سه گداره
گدار اولش پر، پر از نقش و نگاره
گدار دومــی مـــــــخمل بــــــــپوشم
گدار ســـومش دی دی، دیــدار یاره

گل زردم، همه دردم ز جفایت شکوه نکردم
تو بیا تا دور تــــو گردم، آه
ای یــار جانی، یار جاودانی
دوبـــــاره برنمــــــی ‌گردد دور جـــــوانی

بـــــیا تا گــــــندم یـــــک خوشه باشیم
یکی شمع و یکی پر پر، پروانه باشیم
یکی موســــــی شــــــویم اندر مناجات
یکی جارو کش می می، مـیخانه باشیم

گل زردم، همه دردم ز جفایت شکوه نکردم
تو بیا تا دور تــــو گردم، آه
ای یــار جانی، یار جاودانی
دوبـــــاره برنمــــــی ‌گردد دور جـــــوانی

از ایـــــــنجا تا به بیرجند سه گداره
گدار اولش پر، پر از نقش و نگاره
گدار دومــی مـــــــخمل بــــــــپوشم
گدار ســـومش دی دی، دیــدار یاره

گل زردم، همه دردم ز جفایت شکوه نکردم
تو بیا تا دور تــــو گردم، آه
ای یــار جانی، یار جاودانی
دوبـــــاره برنمــــــی ‌گردد دور جـــــوانی
.
.
.

پس چرا آگاهی از این قصه ما را نیست؟

.

.


http://www.twellsphoto.com/HandSky.jpg


.

.

.

یکی از مهمترین درسهایی که تو این مدت  آموختم اینه که زندگی مثل هندسه نیست!یعنی اصل به معنیه بدیهی در کار چرخ گردون نیست.بله از بین دو نقطه فقط و فقط یک خط راست عبور می کنه  ولی تو زندگی آدم میتونه ببینه صدها خط راست هم می تونن از بین دو نقطه عبور کنن! خیلی وقتها از روز روشن تر هست که فلان چیز باید اتفاق بیفته!ولی نمیفته. به همین سادگی.و خوب درست برعکس چیز غیر بدیهی و دور از انتظار که سهله،غیر ممکن هم وجود نداره و ممکن هست اتفاق بیفته! از کار مه و خورشید در عجبم که بدیهیاتی هستند که فعلا نقض نشدن ولی حساب کتاب زندگی ما فاز جدایی داره.به وقوع نپیوستن این بدیهیات شک رو به آدمی تلقین می کنه.کی گفته که قانون زندگی همیشه منطقیه!؟ دوستی درنظرات  پست قبلی نوشته بود:

پادشاهی از شهر می گذشت، عارفی را دید، از عارف پرسید، جمله ای برای من بگو وقتی که شادم، غمگین شوم و بر عکس! عارف گفت:“این نیز بگذرد “.
من هم پایه ام! بله این نیز بگذرد ولی به چه قیمتی بگذرد؟؟
به قیمت یک ابهام در مسیری که برای رسیدن به هدف لازم باشد؟!چون برای انتخاب مسیر زندگی و قدم در راه ان نباید هیچ شکی داشت تا استوار رفت ولی اگر شک ایجاد شد سرعت کندتر و راه بی لذت تر میشه .بحث اینکه چه مشکلی پیش اومده نیست.شاید دغدغه ای باشه برام به بزرگی یک اشتباه در مسیر زندگی. به اینکه راهی رو و جهانبینی رو که انتخاب کردم و دارم درست هست یا نه؟ دو سال قبل تصمیم به تغییر بنیادی و اساسی تو خودم گرفتم و مسیر زندگیم رو به کل تغییر دادم و الان با دیدن برخی نتایجش شک در من ایجاد شده شاید تو این دوسال مثل میرزا حسینعلی قصه معروف صادق هدایت(مردی که نفسش را کشت) ، تغییر مسیر دادم،ولی درست برعکس  میرزاحسینعلی.
از مثلا دوران عیش و نوش! (که شاید بی شباهت به سه روز آخر عمر میرزا حسینعلی نبود! )به مسیری مثلا مثبت با مشخصات کاملا متفاوتی پا گذاشتم و با دیدن نتایج شاید ملولم! و شاید کمی کم صبر و بی طاقت. امیدوارم مرور زمان سریعتر به من ثابت کنه راه این دو سال اخیرم درست بوده و گرنه واقعا نمی دونم چی میشه...واقعا نمی دونم...

.
.
.

دوران غیر قابل توجیه من...

.

.

.



از خودم بدم اومده،شدید.اگر قرار باشه مثلا یه سختی یا فشار امتحان ها و درس بخواد مانع نوشتن من بشه که شدید بهش علاقمند هستم و این طور هم شد پس اگر بخوام یه روز جدا با زندگی درگیر بشم باید اون رو ببوسم بذارم کنار.دوره سخت امتحان ها تموم شد و حاشیه های زیادی برام داشت و درسهای زیادی.که ازین به بعد تو پستهای کوتاهی میذارمش.ولی حداقل اینکه این دوران ننوشتن برای خودم شاید از بقیه پستهام حرف بیشتری برای گفتن داشته باشه و در گیر شدن شدن در تلخ و شیرینی ها باشه و به شک به بعضی از اعتقاد هام ختم شد.دیدن اتفاقاتی که به هیچ عنوان توجیهی براش نداشتم و ندارم باعث شد راحت نتونم نیمه پر لیوان رو ببینم و رو همین حساب بد در دوران شک و تردید غوطه ورم.هنوز در شک (با ضمه!) و شک (با فتحه! )هستم .شاید کم کم خودم رو پیدا کنم که واقعا در شک نتوان زیست...


پی نوشت: از همه عزیزایی که اومدن به وب یا نظر دادن واقعا ممنونم .