چقدر این شعر زیباست و بیان کننده نیمه پر لیوانه...
کودک نجوا کرد :خدایا با من حرف بزن . مرغ دریایی آواز خواند کودک نشنید .
سپس کودک فریاد زد : خدایا با من حرف بزن . رعد در آسمان پیچید اما کودک
گوش نداد . کودک نگاهی به اطرافش کرد و گفت :خدایا بگذار ببینمت . ستاره
ای درخشید اما کودک توجه نکرد . کودک فریاد زد :خدایا به من معجزه ای نشان
بده . ویک زندگی متولد شد اما کودک نفهمید . کودک با نا امیدی گریست .
خدایا با من در ارتباط باش . بگذار بدانم اینجایی . بنابراین خدا پایین
آمد و کودک را لمس کرد . ولی کودک پروانه را کنار زد و رفت... محمد شاهیجانی(پیرسوک)
سلام
وقتی شخصی دلش پاک باشد و چشم هایش را شسته باشد همه چیز را زیبا می بیند.
وحید جان لطف کردی و این قطعه شعر را در وبلاگت گذاشتی . ما را شرمنده کردی .
امید وارم موفق باشی و با بدی هایی که در مالزی می بینی از آن ها متنفر نشوی . مثل من که از ارامنه خیلی بیش از اندازه بدی دیدم و افکارم نسبت به آن ها این چنین شد. خدا کند این بلا ها بر سر تو نیاید .
پیروز باشی و بدرود