تو رو قسم به مقدساتتون نگین ایتالیایی یا اسپانیایی هستیم!

.

.

خوشنامی دو کشور اروپایی و شباهت بی نهایت زیاد قیافه ظاهری مردمان این کشورها به ایرانیان یا ایرانیان به انها! باعث شده که اکثر ایرانیهای بی اعتماد به نفس  در هنگام مواجهه با این پرسش از طرف یک فرد خارجی که شما کجایی هستید،پاسخ بدن: آ ام ایتالین! یا آی ام اسپانیش! تا بدین وسیله به خودشون هویتی جعلی بدن که مورد قبول طرف مقابل هم  باشه و طرف بیشتر باهاشون گرم بگیره.چیزی که الان برام مشخص شده و این رو بیژن پاکزاد،طراح لباس معروف ایرانی هم در مصاحبش با وی او ای گفت این هست که جدا ایرانیها از نژادهای زیبای دنیا هستند و هر کدوم زیبایی خاص خودشون رو دارن....

حالا درست نژاد ایرانیها بور سفید نیست ولی فرق ایرانیها با اروپایی ها مثل فرق  چلو کباب و باقالی پلو میمونه! هر دو خوشمزه ولی سلیقه ای.این موضوع وشباهت این چهره  ها با ایتالیاییها یا اسپانیاییها و بد اسم شدن تقریبی ایرانیها به خصوص در اروپا باعث شده در هنگام معرفی خود به غیر ایرانیها و به خصوص دخترها!خودشون رو اون جایی جا بزنن.کاری که دو برادر ژیگول خواننده که نمونه معروف این افراد هستند(کامران وهومن) در مقابل یه دختر بلوند فرنگی به شکل وقیحانه ای انجام دادن و خودشون در مقابل  این پرسش که کجایی هستین،کانادایی معرفی کردن!به خدا اگه در حد معمولی از فرهنگ غنی کشورمون اگاه باشیم و کمی اعتماد به نفس واقعی داشته باشیم و جلوی کسی دست وپامون رو گم نکنیم این قضیه پیش نمیاد و خودمون رو با افتخار ایرانی معرفی می کنیم.در شکل گیری این وضع برای ایرانیان حکومت و مردم هر دو به یک اندازه مقصرند. ما کم ایرانی نداشتیم که در ژاپن و یا جاهای دیگه به دلیل دزدی و... دیپورت شدن به ایران یا حبس رو تحمل کردن. یا سر قضیه مفتخور بودن ما ایرانیا! که معروف هستیم و در سطح بین المللی برامون جک در اوردن فکر نکنم حکومت خیلی دخیل باشه.پریروز داشتم روبروی رستوران ایرانیا تو دانشگاهمون با یه نیجریه ای صحبت می کردم که از من در مورد پی اچ دی و این حرف ها پرسید و بحث به سفارت امریکا و ویزا رسید و من گفتم این قضیه کمی سخته برای ما. سریع رستوران داره وارد بحث شد و پته ایران رو روی اب ریخت!گفت همه به ما میگن تروریست!و هیچ جا جایگاهی نداریم! و طردمون میکنن !انقدر از حرف این ادم نااگاه ناراحت شدم که نفهمیدم غذام چی شد!(جلو پسره چیزی نمیشد گفت ولی ایشالا باش صحبت میکنم). یکی نیست بهش بگه بابا  ادم دعواها و موارد خانوادگی رو هیچ وقت به بیرون خانواده بروز نمیده و سعی در حل مشکلش در درون خانواده می کنه نه اینکه ابروی خانواده رو جلو هر کس و ناکس ببره.نمی دومنم این بی هویتی از کجا به وجود اومده هر چند مشکلی هست که ما ایرانیها در خارج از کشور زیاد داریم و البته این مشکل در امریکا بسیار کم و در اروپا بسیار زیاده و واقعا هیچکس جواب درستی در مقابل اینکه ایا سنگسار مورد تایید مردم شماست نداره... یا هزارها سئوال مشابه...دقیقا مثل این موضوع که برادر ادم در یه کوچه ای بد اسم باشه و وقتی شخصی از کارهاب بد برادرمون با ما صحبت می کنه نه میتونیم او رو بکوبیم و نه ازش دفاع کنیم...قضیه تف سر بالاست اگه بکوبیمش  اخرش به خودمون بر می گرده و اگر ازش دفاع کنیم که خودمون رو خراب کردیم.همانند جک معروفی که از طرف می پرسن تا حالا شده تو زندگیت نه راه پس داشته باشی نه راه پیش؟ و طرف جواب میده بله یه بار اره در.... گیر کرده بود. و این وضع برای ما عین اون اره هست... راه حل دوستی پاریس نشین این بود که ما هم به کسی که از برادرمون شکایت میکنه  وضع برادر خودش رو گوشزد کنیم یا اگه برادرش کار درست بود دنباله یه گاف تو تیر و ترکش بگردیم.مثلا در جواب ادمای فرانسوی  زن باز بودن سارکوزی رو یاداوری کنیم یا... ولی اگه گافی که گیر اوردیم کوچیک بود چی؟  خلاصه اینکه این سئوال بی جوابی ازار دهنده هست ولی مطمئنا از هویتمون فاصله گرفتن وضع رو بدتر می کنه کما اینکه بزرگان ایرانی در مواجهه با پرسشهایی معرفی با افتخار خودشون رو ایرانی معرفی می کنند.این افراد کمبودی ندارند و شاید کمتر جرات بشه ازشون سئوال در مورد  وطن بیمارشون بشه و مطمئنا مشکل خانواده را در خانواده بیان و حل میکنن نه در خانه غریبه...قضاوت با شما

.


بدون شرح

دو کلمه،بی تعارف

 

 

 

 

 

اصلا نیتم از این نوشته اغراق نیست.قصد بازارگرمی هم ندارم.بیش از یک سال هست ایران رو ندیدم و بالطبع خانواده و دوستانم رو هم همینطور.دور بودن از صحنه های نوستالژی ساز زیادهم همینطور.ولی اگر دیدار اشنایان رو فاکتور بگیریم و حس زود گذر بچگی که بعضی وقتها اینجا در من ایجاد شد رو کنار بذارم اصلا  دلم نیست به ایران برگردم که اتفاقا شرایط زندگی از هر لحاظ به جز جنبه های روحی روانی به نسبت در ایران برای من بهتر از اینجا بود.اومدن به خونه از بازارگردی یا کلاس زبان و  بوییدن قرمه سبزی مادر با ته زمینه بوی ته دیگ سیب زمینی صحنه ای هست که کم کم داره به رویا برای من تبدیل میشه و یا بودن با دوستان در کنار رودخانه لواسون یا مهمونیای فامیلی و دوستان یا البرز گردی و قرار فوتبال بچه های دبیرستان یا کوبیده های سیزده بدر در باغ با شلوغی فامیل...کباب شدم اینهارو نوشتم.ولی بالا به نکته ای اشاره کردم... به جز جنبه های روحی روانی...به جزه  کمی نیست...کم که نیست هیچ خیلی زیاده...خیلی بیشتر از بوی قرمه سبزی مادر...یا لواسون یا... آرامش روانیی رو که توی ایران داشتم زجر روحیی بیش نبود.توی همون مسیر لواسون چقدر دعوا دیدیم...چقدر بزن بزن های الکی در خیابون ها دیدیم...چقدر تو اداره ها یا دانشگاهها حرف زور شنیدیم...چقدر لباس فروشی های ولیعصر تو پاچمون کردن...چقدر قسم دروغ خریدار و فروشنده رو شنیدیم...چقدر آدمه عقده کلاس دیدیم...چقدر ادم دیدیم که آخر ذوق و کلاسش این بود کتونی نایک از پاساژ گلستان گرفته...چقدر وقت مردم و ما دنبال دیدن لامبورگینیی زرد رویت شده در پارک وی! صرف شد...چقدر روسپیان روبروی پارک ملت رو دیدیم وچقدر ترافیک دیدیم و دود خوردیم  ...چقدر صدای بوق الکی شنیدیم...چقدر ادعا دیدیم...چقدر عشق بچه مایه دار بودن دیدیم...چقدر حسودی ها ی بی دلیل دیدیم...چقدر مجبور شدن به دروغ گویی...چقدر تعریف از فرهنگ ایران از زبان چاقوکشان شنیدیم...چقدر عرقخور دیدیم که به نماز خوان با کینه نگاه میکرد و چقدر نماز خوان که شرابخوار را نجس می شمرد...چقدر برای گرفتن حقمان صدایمان را بلند کردیم...چقدر منت استاد بی چاک و دهن و بدبو رو برای گرفتن حقمان کشیدیم...چقدر آدمه عقده سکس دار دیدیم...چقدر انسان دیدیم که با دیدن دختری دوستی را از یاد برد...چقدر برای رفتن به سایتی حتی غیر سیاسی به دنبال فیلتر شکن بودیم؟ چقدر جرات نداشتیم با استین رکابی بیرون بریم...چقدر حرص خوردیم نمیشه با شلوارک از سوپر کنار خانه چیزی خرید...چقدر و چقدر وچقدرها خیلی زیادن.هنوز هم از دوستانم که از ایران بر میگردن می پرسم : ایران چطور بود؟؟؟ به خدا اغراق نمی کنم.یک راضی ندیدم...در جمع های پسرانه دوستانه با الفاظ رکیک از اوضاع تو ایران یاد میشد...و جالبه از مذهبی تا غیر مذهبی...هدفها تقریبا برگشت نیست به ایران... معدود کسایی که قصد برگشت دارن داشتن اشنایی در جایی بزرگ برای شغل اینده ای قابل قبول است و نه وطن.برای از بین نرفتن ۱۵ تومان سربازی است نه وطن...از سر بیچارگیست نه وطن...همه ایران رو برای یک یا دوهفته و به صورت توریستی مناسب میبینن.با دوستی در ایران صحبت میکردم بسان یک زندانی برای آزاد شدن از بند شمارش معکوس روزها رو شروع کرده بود... به کجا رسیدیم که وطنمون داره بدتر از غربت میشه...بی انصافیه همه کاسه کوزه ها رو سر حکومت بشکنیم و از خود ناموس پرست و حسودمون غافل بشیم...از خود خودخواهمون...البته که حکومت هم مثل مردم است نه بیشتر و نه کمتر... هر دو هم رو شارژ می کنن...تا ناموس پرستی  باشه  ناموس کشی هم خواهد بود.وقتی پدری دختر خودش رو به وضع فجیعی میکشه چه انتظاری از حکومت میشه داشت؟؟ چقدر از دعواها سر این ناموس بی خاصیت هست؟چقدر این کلمه غیرت مارو بی غیرت کرده؟ شعر نمی نویسم اینا عین حقیقت هست...حقایقی که شاید باعث بشه سالهای سال از بوییدن و خوردن غذای مادر در وطن محروم کنم خودم رو...شاید برای ندیدن هست که از دل برود هر انچه از دیده رود...وقتی ادم بدونه و ببینه به قول شاعر ادم غصش میگیره...با در غربت بودن عنصر دیدن حذف میشه و شاید غصه ها نصف...فکر کنم این باشه دلیل وطن بیزاری...ولی باز امید در من نیمه پر لیوانی زندست...هر چند کم سو و بی رمق ولی هست...شاید یه روزی غربت واقعی همون غربت باشه نه وطن ...شاید...

 

دیر گاهی است در این تنهایی
رنگ خاموشی در طرح لب است
بانگی از دور مرا می خواند
لیک پاهایم در قیر شب است
رخنه ای نیست دراین تاریکی
در و دیوار به هم پیوسته
سایه ای لغزد اگر روی زمین
نقش وهمی است ز بندی رسته
نفس آدم ها
سر به سر افسرده است
روزگاری است دراین گوشه پژمرده هوا
هر نشاطی مرده است

دست جادویی شب
در به روی من و غم می بندد
می کنم هر چه تلاش
او به من می خندد
نقشهایی که کشیدم در روز
شب ز راه آمد و با دود اندود
طرح هایی که فکندم در شب
روز پیدا شد و با پنبه زدود
دیرگاهی است که چون من همه را
رنگ خاموشی در طرح لب است
جنبشی نیست دراین خاموشی
دست ها پاها در قیر شب است

                                             سهراب سپهری

 

 

این مردم را توحش تسخیر کرده

 

 

این مردم را توحش تسخیر کرده

 

 

این ها 9 انسانند که سنگسار می شوند!......در خاک می گذارندت. الله اکبر گویان سنگ ها را به سویت پرتاب می کنند و شادمان با دوربین هایشان از صحنه ی زجر کشیدن و جان دادنت فیلم می گیرند. روزش که فرا رسد، همه به تماشای مرگ وحشیانه ی یک انسان جمع می شوند. همانطور که برای تماشای اعدام ها صف می کشیدند و سوت و کف می زدند. این مردم را توحش تسخیر کرده. این مردم بیش از لجن بوی تعفن می دهند. می گویند اولین سنگ را خانواده ی همان بی نوا می زند. چه عجیب فرهنگی و تفکریست که پدر را مجاب می کند اولین سنگ را به سر بی دفاع دخترش بزند؟ آیا حکم دوست داشتن که نه، خیانت و شاید تن فروشی از شدت فقر اینگونه کشتن است؟ به یاد آرید! این ها 9 انسانند که سنگسار می شوند. این ها 9 انسانند که تا سینه در خاک می شوند. حیوان را هم نه اینگونه به قتل می رسانند.

پریروز یک نفر بالای پل میدان پارک مشهد ایستاده بود و قصد خودکشی داشت. عده ی زیادی از مردم زیر پل موبایل به دست ایستاده بودند و مرد را تشویق می کردند که "خود را بینداز دیگر"! یکی از وسط جمعیت داد زد "بابا حوصله نداریم. یا بپر یا جمع کن کاسه کوزه ات را"! آخر دست و پایش را گرفتند و نگذاشتند که خود را بکشد، اما از بین جمعیت شنیدم که می گفتند "اه! این هم که سرکاری بود" "اه! اینم که نپرید"

متنفرم از این مردم. این ها همه بوی مرگ می دهند. این ها همه مرگ پرستند. این 8 زن و 1 مرد را هم این حکومت نیست که سنگسار می کند. خواستاران اصلی سنگسار همین مردمند. همین مرگ پرستان که رگ غیرتشان برای کثافت گونه ترین واژه ی بشریت، "ناموس"، می تپد. جلوی سنگسار این 9 نفر را چه بتوان گرفت و چه نه، باید اول این فرهنگ را اصلاح کرد. فرهنگی که در آن "مزد گورکن، از آزادی آدمی افزون است"، فرهنگی که در آن، توحش صورت مساله را پاک می کند.

منبع : سایت ایران بی بی بی

 

نظر جالب یکی از دوستانم:

در جواب کسانی که همیشه ادعای پیشرفت می کنن من میگم زنده به گور کردن دخترا بهتر از سنگسارشونه چون حداقل زندگی نمیکنن ومیمیرن اینا کی هستن که حق زندگی کردن را از من و تو بگیرن جالب تر اینه که همه ی مردم فکر می کنن اینا سر دختر و پسر  همسایه می یاد سر ما نمی یاد...   مریم