اولین روزی که پا به این کشور گذاشتم در تاکسی از من سوال شد: آر یو مسلیم؟ با اونکه خسته سفر بودم و مغزم جایی برای تحلیل وقایع خارج چهارچوب مسافرت نداشت، کمی بدنم لرزید. تفتیش عقیده البته به شیوه کامل محترمانه.همانند اینکه زهر مار را با خوشرویی به انسان بخورانند. در طول اقامت دو ساله ام در اینجا بار ها با این جمله مواجه شدم و رک و راست بگم که حالم از این وضعیت مثل انسان مسموم شده ای هست که گلاب به روتون نمی تونه بالا بیاره و خودش رو از این وضعیت خلاصی بده. واقعه ای شنیدم از یکی از دوستانم که تزی را که در ذهنم بود و به اون اشاره خواهم کرد رو قوی کرد. یکی از مسلمانان اندونزیایی یا مالایی در خوابگاه رفیقم داشته امضا جمع می کرده برای اینکه دختر و پسر با هم سوار یک موتور نشوند در کمپ دانشگاه! مخم سوت کشید.چرا؟! چون با خودم تحلیل کردم که خوب اینها باید برای زن و شوهر ها این اجازه رو بدند و در نتیجه همراه هر دختر و پسری در دانشگاه باید گواهیی باشه که نشون بده محرم هستند و این یعنی گشت های ارشاد در خط استوا! فاشیسم مذهبی که حکومت جمهوری اسلامی در ایران پیاده کرده بود و البته آلان به دلیل آگاهی عمومی مردم ایران خیلی اجرا نمیشه. مردم مالزی انسانهای تاریخ خوانده ای نیستند و از دین هم در حدی بلد هستند که از کودکی به آنها آموزش داده شده یا از مفتی ها آموخته اند. عذابی کشیدم تا سوپروایزر خود را قانع کنم که چه جانیانی بر ما حکومت می کنند که دیگر اینکار مصداق تف سربالا نیست که سال قبل داشتم که بدگویی مستقیم از حکومت به خود ما بر می گردد. خدا را سپاس که دیگر این ضرب المثل مصداق ندارد. رک بگویم که برای این کشور آینده ای مثل جمهوری اسلامی رو پیش بینی می کنم.درست است که از لحاظ تکنولوژی و به روز بودن امکانات اوضاع خوبی دارند ولی چون تاریخ دیگر کشورها را به آن صورت نیاموخته اند رجعت و استحاله به حکومت اسلامی چندان بعید نیست در کشوری که حتی برخی روسپیان با حجاب به کار مشغولند.بر خلاف سخن بزرگان به نظر من بزرگترین تجربه تاریخ است و افسوس که کسی از آن درس نمی گیرد.
هرکه نیاموخت ز تاریخ پند باز نسنجیده بیفتد به بند
به همین سادگی.آره به همین سادگی دوسال و دوهفته هست که ایران رو ندیدم.به همین سادگی دو سال و دو هفته هست که برادر و مادرم رو ندیدم .به همین سادگی دو سال بیشتر هست که آلبالو نخوردم و گوجه سبز. به همین سادگی صمیمی ترین دوستانم که حاصل این دو سال و دو هفته هستن دارن می پرن میرن از اینجا.به همین سادگی تصمیمشون عوض شده که در ایران زندگی نکنند. به همین سادگی عجیب ترین تولد های عمرم رو گرفتم.به همین سادگی خیلی کسایی رو که باید می گفتم بیان تولدم رو نگفتم و باز به همین سادگی بیشتر اونهایی رو که نباید می گفتم،گفتم.دلگیریها هم پیش میاد به همین سادگی و من هنگ هستم از خیلی از اعمالم به همین سادگی.جواب اس ام اس ها داده نمیشه به همین سادگی و باز هم دلگیر میشم به همین سادگی. ملت عجیب هستند مثل خودم به همین سادگی.رهبرمون هم دروغ میگه به همین سادگی و دستور قتل میده به همین سادگی.کودتا شد تو ایران به همین سادگی.من هم فعلا خسته هستم و مزخرف می نویسم به همین سادگی. چرا؟چون بلاگ نیمه پر جامم هم دوساله شد به همین سادگی...
در یکی از چندش آورترین دوره های تاریخی ایران که در حال حاضر در اون به سر می بریم،کمتر آفریده ای از گزند این نامردمان انسان نما در امان مانده است.بحث رسیدن هر دم بری از این باغ نیست که اینان سرتاسر و لحظه به لحظه میوه اند.میوه ای که شاید بدمزه ترین و تلخ ترین حاصلهای حکومتهای ایران کهن تا کنون بوده است.دروغ گفتن به وقیحانه ترین شکل آن ، واقعا راحتتر از آب خوردن شده است و جدا در مقابل این گستاخان، سنگ پای قزوین همچون آینه است .رحم بر قله زیبا و بی زبان دماوند هم نکردند که شرح وقایع را می دانیم همه. و به قولی دهان دماوند را هم آسفالت کردند.یاد شعری افتادم که در بلاگ قبلی خود نوشتم و اینک آن را دوباره در اینجا قرار میدم که پر بی ربط نیست.
دنیای وارونه
پیغامی به کسی نمی رسد یا پیامبران مرده اند یا پرده گوشها با طنین پیام پاره شده اند یا زبان مادری در معجزه ای خدا گونه از ذهن ها زدوده شده . دیگر سرما بیداد خود را به گرما سپرده است و گرما با اغوش باز از ان استقبال کرده است . باران خود را به اسید اغشته است تا دعا و نیایشی برای فرو ریختن خود نبیند میوه ها کرم ها را برای مهمانی باشکوه به اعماق خود دعوت کرده اند هوای تازه از پاکی خود شرمسار است سگان برای بیگانگان دم می جنبانند و صاحبان مدال وفا را بر گردن گربه ها زیبنده تر می بینند مرغان حق از روبهان کلاهبرداری کرذه اند و گرگان همدیگر را دریده اند گاوان شیر در رگهایشان و خون در پستانهاشان جاری کرده اند و شتر مرغها جثه مرغ را بر خود برگزیده اند دریاها در رود ها جاری شده اند و سدها خسته و شکسته شده اند بلندترین فریادها و ضجه ها با خنده ها در امیخته شده اند راهها در بین خود گم شده اند....خسته در اینه می نگرم اینه سیاه است و من لبخند زنان که هنوز این حقیقت زنده است،اندکی بعد اینه هم می شکند.