خداحافظ نیمه پر جام...

  

 

 

بی تعارف خیلی از نوشتن لذت می برم و اسم این وبلاگ رو هم خیلی دوست داشتم و دارم ولی معذوریتهایی مثل فیلتر شدن و اینکه سرویس دهنده این ور آبی خیلی بهتر است و از شر فیلتر شدن به وسیله سرویس دهنده در امان ،به این دلایل تصمیم گرفتم دیگه تو این بلاگ ننویسم. به دلایلی هم نمی تونم اسم وبلاگ جدیدم رو اینجا در وبلاگم بذارم. پس از خواننده ایی که حضورشون همیشه باعث افتخار من بوده و من رو نمیشناسن خداحافظی می کنم. شاید روزی به صورت اتفاقی بلاگ من رو پیدا کردن و شاید خوانندش شدن.بدرودددددددد

سخنی با یک حق کش

 

 

 

پسر یادت هست اون روزایی رو که سمت راست کلاس جلو میشستی؟ البرز رو میگم. سال اول دبیرستان رفاقتمون کلید خورد. جایی که همه خودمون رو و زندگیمون رومدیون اونجا می دونستیم  و جدا از درس و مشق فیزیک و ریاضی و شیمی و... درس شرف هم یاد می گرفتیم؟یادت هست روزی رو که خوشحال خبر از ورود برادرت حامد به عرصه سینما دادی؟ کار با کیانوش عیاری؟ بعدها همیشه با افتخار از برادرت یاد می کردی. یادت هست هادی؟ گذشت روزگاری و ندیدمت و هر کدوم به سرنشت خودمون دچارشدیم با رنگ شرافتی که از البرز بهمون رسیده بود.سرنوشت به جایی کشوند ماهارو که الآن باید با خبر پر چندشی به یادت بیفتم. خبری که نشون از لکه دار شدن شرافتت داره. بذار رک باهات صحبت کنم.وقتی خبر رو خوندم که برادرت با قاتلان مردم یکدست و بلکه یکرنگ شده و کارگردانی فیلمی رو به عهده گرفته که بدون شک ننگین ترین فیلم تاریخ سینمای ایرانه داغون شدم. و وقتی خوندم که مشاوره ننگنامه(فیلم نامه) این اثر وقیح شدی به خودم لرزیدم. ماها خیلی پز می دادیم به بزرگانی که از مکتب البرز به ایران و جهان خدمت کرده بودند ولی وحشتناکه که یکی از خودمون بدترین لکه ننگ تاریخ دبیرستان و ایران میشیم. شک نکن اگر روحی وجود داشته باشه روح مرحوم دزفولیان  در عذاب هست. در عذاب ازینکه دست آموز او اینک جزئ مزدورانی شده که انسانیتش رو قریب به یقین به پولی مطلوب فروخته. نمی دونم در ذهنت چه می گذره ولی این رو میدونم اسم دبیرستانمون رو بد لکه دار کردی . می دونم که دیگه مایه ننگ شدی برا ماها. می دونم که درس با وجدان بودن رو نمیشه همیشه به خاطر داشت. امیدوارم روزی که اسم خودت رو تو گوگل سرچ میکنی تا بادی به غبغبت بندازی این پست من رو ببینی. بدونی که تو ذهن همه ما مرده ای. بدونی که  روح ندا آقا سلطان و روح حقیقت و روح آزادگی رو پامال کردی و البته این رو بدون که پایمال کننده حقیقت خودش پایمال شده حقیقی هست .شک نکن قانون عالم هستی زندگی خوار گونه ای برایت رقم خواهد زد کما اینکه بردگی مشتی حقیر برای پول  همین زندگی پست است که برایت رقم خورده البته اگر وجدان انسانی رو از دستت نگرفته باشه روزگار، آقای هادی کلاه داری...  
 

 

سال بی باران
جل پاره ایست نان
به رنگ بی حرمت دلزدگی
به طعم دشنامی دشخوار و به بویی تقلب
ترجیح میدهی که نبویی نچشی
ببینی که گرسنه به بالین سر نهادن
گوارا تر از فرو دادن آن ناگوار
سال بی باران
آب نومیدیست
‏ شرافت عطش است و تشخیص پلیدی‏
توجیه تیمم
‏ به جد میگویی خوشا عطشان مردن
که لب تر کردن از این ناگوار ‏
گردن نهادن به خفت تسلیم است
تشنه را گرچه از آب ناگزیر است و گشنه را از آب
سیر گشنگی ام سیراب عطش
گر آب اینست و
‏ نان است این‏ 

 

احمد شاملو

پییرلوییجی ،نام پدر عباس

 

 

وارد اداره پست مرکزی رم که شدم دیدم یه کارمنداش خیلی زیاد ایرانیه! در حدی آدم رو یاد اصغر قاتل مینداخت با اون سیبیلاش. با اونکه اینجا جدا همه شبیه ایرانی ها هستند و آدم اگه حرف نزنه خارجی بودنش واسه بقیه معلوم نمیشه ولی خوب طرف زیادی ایرانی بود. وقتی کارم رو راه انداخت گفت پدر من هم ایرانیه . پرسیدم کجای ایران و اونم گفت رشت. اسم باباش هم عباس هست. گفتم چقدر از رم راضی هستی و تا این رو گفتم با خنده گفت هیچی و شروع کرد واتیکان رو فحش کش کردن و کار رو به دین و مریم باکره رسوند. گفتم بابا اینجا که کلی شماها آزادین. فرنچ کیستون تو هر گوشه ای که براه هست. به جا آب که شراب و آبجوهاتون رو میخورین و شاید اگر نخورین بتون گیر بدن! هر اعتراضی بخواین می کنین و تو زندوناتون شیشه نوشابه مصرفش فقط شیشه نوشابست و نه آلت تجاوز. شلاق هم که ندارین وتفتیش عقیده توتون نیست.سنگ واسه سنگسار کردن نمی دونین چیه و میتونین پدر شخص اول مملکتتون رو در بیارین. ولمون کن پیر یه بار بیا ایران بت بگم. همین جور گوش میداد و می خندید. دوباره شروع کرد دین رو فحش کش کردن شاید میدونست هنوز دین تو ایران داره نقش خودش رو تو قرون وسطی بازی می کنه. خلاصه این بحث باعث شد که اولین رفیق ایتالیاییم رو پیدا کنم.پیر لوییجی نام پدر  عباس! 

 

پی نوشت: عکس ،عکس اصغر قاتل ،اولین قاتل زنجیره ای ایران هست و کاملا تزیینیه!

توهم شیرین در اوج سی هزار پایی

 

 

24resized.jpg picture by Metacrock

 

 مالزی رو در حالی ترک کردم که با دوستانی آشنا شدم که آرزو  داشتم زودتر پیداشون می کردم.روز پرواز هم کمی درد کلیه باعث شد که ترامادول مصرف کنم و در نتیجش با آرامش به رباعیات خیام با صدای شجریان گوش بدم تا پروازم به خاطره ای بسیار گیرا و فراموش نشدنی تبدیل بشه. لذت داره وقتی کمی توهم شیرین داری در اوج آسمان پس از سه سال ندیدن وطن کسی با صدای خوش در گوشت بخونه می خور که عمر جاودانی این است  خود حاصلت از عمر و جوانی اینست... با چنین لذتی در آسمان می رفتم طرف وطن ویران ولی خب  ایران...